۴-۱٫ رذایل اخلاقی
۴-۱-۱٫ حسد
حکایت اوّل: چاه مکن بهر کسی
نقل کردهاند که: یکی از پادشاهان ساسانی، عموم مردم را به حضور پذیرفت و فرومایه و بزرگ همه بودند. در آن میان مردی بلند شد و پادشاه را ستایش کرد وگفت: میخواهم کلمه و سخنی را مانند زر نثار تو کنم و چنین گفت: پاداش نکوکار را با نیکویی بده و مجازات بدکار همان کردار خودش باشد، بدون آنکه تو به رنج بیفتی. پادشاه این سخن را پسندید و به او حقوق داد و گفت: هر روز به بارگاه بیاید و این سخن را ادا کند و همه ساله به او حقوق میداد. آن مرد این کار ادامه داد تا اینکه یک نفر به او حسادت کرد و به پادشاه گفت: این مرد واعظ، به پادشاه نسبت بدبویی دهان میدهد و در همهجا پخش کرده است. پادشاه از او دلیل خواست و گفت: او را بخوانید و به نزدیک خود بنشانید و با او گفتگو کنید، او دست بر بینی خود گذاشته، آنگاه برای شما معلوم میشود. روز بعد مرد حسود واعظ را به خانهی خود برد و غذایی پر از سیر درست کرد و با اصرار به او داد تا بخورد و بعد به بارگاه پادشاه آمد. پادشاه آن مرد را صدا زد و با او گفتگو کرد. واعظ از ترس آنکه مبادا بوی سیر به پادشاه برسد، دست بر دهان و بینی خود گذاشت. پادشاه از راستی آن سخن مطمئن شد. نامهای به نزد مرزبان نوشت که آورندهی نامه را فوراً بکش و نامه را به واعظ داد و او را به نزد مرزبان فرستاد. مرد حسود واعظ را دید، از حال او پرسید. شیخ جواب داد: پادشاه به من انعامی داده میروم تا بگیرم. حسود گفت: چطور میشود، اگر از روی کرم به من ببخشی؟ واعظ نامه را به او داد تا به نزد مرزبان برود و فوراً او را هلاک کرد. روز بعد واعظ به بارگاه پادشاه آمد. پادشاه از او پرسید: نامه را به مرزبان رساندی؟ گفت: به فلان کس دادم تا برساند. شاه تعجّب کرد و گفت: به ما گفته بودند که تو ما را نسبت بدبویی دهان دادهای. واعظ سوگند خورد هرگز. دلیلی که دست بر دهان گذاشته بود را، برای پادشاه گفت و بیگناهی او برای پادشاه معلوم شد و گفت: درستی تو اکنون معلوم شد و بدی آن مرد به خودش بازگشت و آن چاه که کنده بود خودش در آن افتاد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
حکایت دوم: هرچه کنی به خود کنی
در زمان پیامبر اسلام (ص)، وقتی این آیه نازل شد که: اگر نیکی کنید برای خود نیکی کردهاید و اگر بدی کنید آن نیز بر خود شماست (سورهی اسرا، آیه ۷)، یکی از یاران پیامبر (ص) شیفتهی معنای این آیه شد. آن را زیاد میخواند تا یکی از جهودان بر او حسادت کرد و گفت: منتظر باش تا من این کار را بر مردم آشکار کنم. سپس مقداری حلوا درست کرد و زهر در آن ریخت و به مرد داد تا بخورد. آن مرد حلوا را گرفت و به صحرا رفت. دو جوان را دید که از سفر برمیگشتند و اثر خستگی در آنها پیدا بود. آن مرد، نان و حلوا را به آنها تعارف کرد. آنها نان و حلوا را خوردند و مردند. خبر به مدینه رسید. او را گرفتند و پیش پیامبر (ص) آوردند. پیامبر (ص) پرسیدند: آن نان و حلوا را از کجا آوردی؟ مرد گفت: فلان زن جهود داده بود. چون زن را آوردند و آن دو جوان را دید، هر دو پسران او بودند. زن به دست و پای پیامبر (ص) افتاد و گفت: راستی این سخن برای من آشکار شد و من اگر بدی کردم با خودم کردم و در حقیقت معنی آیه را فهمیدم.
حکایت سوم: وزیران حسود
بوتمّام وزیری عاقل بود، چون برحسب اتّفاق مورد خشم پادشاه قرار گرفت، فرار کرد و آنچه میتوانست، از مال و پول با خود برد. در دامنهی کوهی نزدیک اَلّان منزل کرد. افراد او، برای خرید و فروش به شهر میرفتند تا اینکه مردم آنجا از حضور بوتمّام آگاه شدند و پادشاه را خبر دادند. او را به نزد خود خواند و از احوال او پرسید. بوتمّام در خدمت شاه ماند و شاه به او عنایت کرد و در هر کاری با او مشورت میکرد. بوتمّام به پادشاه گفت: من مردی غریبم و شما زیاد در حقّ من خوبی میکنی، مبادا گروهی بر من حسد برند و باعث بدبختی من شوند. همچنان در خدمت پادشاه بود تا اینکه مشاور پادشاه شد. آن پادشاه چهار وزیر داشت که پادشاهی او به وجود ایشان وابسته بود. وقتی دیدند تمام نظر پادشاه را کاملاً به خود جلب کرده و کارهای او را به اختیار خود درآورده، حسادت کردند و در برانداختن او تلاش کردند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که پادشاه ترکستان دختری دارد بسیار زیبا و پادشاهان اطراف، آن دختر را میخواهند و هر رسول که به آنجا میرود، خان ترکستان او را میکشد. بهتر است از آن دختر پیش پادشاه سخن بگوییم تا او نیز رسولی بفرستد و ما بوتمّام را برای این کار بفرستیم. روز بعد پادشاه را برانگیختند و او را سخت عاشق آن دختر ساختند. خواستند به آنجا رسولی بفرستند. پس به بوتمّام گفتند و او پذیرفت و به طرف ترکستان رفت. چون به بارگاه خان ترکستان رسید، او را عزیز داشتند و دختر را خواستگاری کرد. خان گفت: دامادی برای من بهتر از شاه اَلّان نیست و این، باعث سرافرازی من است. ولیکن باید بروی دختر و جهاز او را ببینی، اگر لایق پادشاه شماست، خطبه را میخوانیم. بوتمّام گفت: من لایق آن نیستم که نظر بر آن دختر بیندازم. پادشاه به خاطر مال، این کار را انجام نمیدهد. او عاشق کمال این دختر است. خان برای پادشاه دعا کرد که چنین خدمتکاری دارد و به او گفت: بدان! که قبل از این هر رسولی که برای دخترمان میآمد، برای آزمایش آنها، این جمله را به ایشان میگفتم و ایشان به دیدن دختر من میرفتند، من غیرتی شده، آنها را میکشتم، امّا از ادب تو فهمیدم که پادشاه تو مردی عاقل است. پس دستور داد آن دختر را عقد کردند و بوتمّام به وکالت از شاه، عقد دختر را قبول کرد و عروس را به خدمت شاه اَلّان آورد. وزیران متحیّر شدند. دوباره چارهاندیشی کردند، که به دو غلام پول بسیاری بدهند. هنگامی که پادشاه میخواهد بخوابد، آنها با همدیگر بگویند: «دیدی که بوتمّام عاشق دختر خان ترکستان است؟ و بوتمّام گفت اگر او مرا دوست نمیداشت، هرگز از ولایت خود بیرون نمیآمد». آن دو غلام چنین گفتند. شاه شنید و روز بعد که بوتمّام به خدمت او آمد، گفت: اگر کسی پادشاه، او را مورد توجّه خاص قرار دهد، ولی آن کس در بدنامی اهل حرم بکوشد، سزای او چیست؟ بوتمّام گفت: کشتن او واجب است. پس پادشاه فوراً او را کشت تا اینکه شبی خوابش نمیبرد و گرد بارگاه خود میگشت. در اتاق آن غلامان رسید، دقّت کرد و دید زرها را قسمت میکنند و میگویند: گویندهی این سخن من بودم و سهمم بیشتر است. شاه ایشان را آورد تا اقرار کردند و گفتند: وزیران، ما را فریب دادند تا آنها را بگوییم. شاه حسرت خورد، که چرا در کشتن بیگناهی عجله کرده است و فردای آن روز همهی وزیران را کشت. فایدهی این حکایت این است، که مردم در هیچ حال از گزند حسودان غافل نباشند تا به خوشی زندگی کنند.
۴-۱-۲٫ حرص و طمع
حکایت اوّل: باغبان پیر و انوشیروان
روزی انوشیروان به شکار رفته بود و گردش میکرد. پیرمردی را دید که درخت گردو میکاشت. از پیرمرد پرسید: چه میکنی؟ گفت: درخت گردو میکارم. انوشیروان پرسید: تو که پیر شدهای چه طمعی داری که از آن گردو بخوری؟! گفت: دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما میکاریم تا دیگران بخورند. پس به پیرمرد هزار درهم پاداش داد. پیرمرد به او گفت: هیچ کس دیدی که درخت بکارد و میوهی آن زودتر از آن که به من رسید، به او برسد؟ انوشیروان باز هم هزار درهم به او داد. پیرمرد گفت: همهی اینها بر اثر عنایت پادشاه است، باز هم از پادشاه دوهزار درهم گرفت.
حکایت دوم: مور و زنبور
زمانی زنبوری، مورچهای را دید که با هزار حیله، دانهای را به خانه برده و خیلی حرص میخورد. به او گفت: ای مورچه! چه رنجی است که به خود میدهی؟ بیا تا غذای من را ببینی که از هر غذایی خوشمزهتر است و تا از من زیاد نیاید، به پادشاهان نمیرسد. هر جا که دلم بخواهد، مینشینم. هرچه بخواهم، میخورم. پس پرید و در دکّان قصّابی بر روی گوسفند سر بریده نشست. قصّاب با کارد بر او زد. دو تکّه شد و بر زمین افتاد. مورچه آمد و پای او را گرفته و میکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ پس مورچه به او گفت: هرکه هرجا که دلش خواست بنشیند، او را به جایی میبرند، که دوست ندارد.
حکایت سوم: مرد طمعکار و تخته سنگ
مردی از طایفهی بنیمعدّ که به او طمعکارتر از برگردانندهی تخته سنگ میگفتند. اعراب در طمعکاری به او مثل میزدند. روزی به سرزمین یمن رفت، سنگی در راه دید که با زبان عربی روی آن نوشته بود: مرا برگردان تا برای تو فایدهای باشد. پس آن بیچاره به طمع بیهوده، کوشش بسیار کرد تا آن را برگرداند. بر طرف دیگر آن نوشته بود: چه بسا طمعی که آدمی را به زشتی میکشاند. چون آن را دید، از غصّه سنگ بر سر آن سنگ میزد و سر خود را بر آن زد تا اینکه مُرد.
حکایت چهارم: اشعب طمّاع
اشعب طمّاع در طمعکاری بین عرب مثل شده بود. روزی کودکان او را آزار میدادند، به آنها گفت: در خانهی فلان کس عروسی است، به آنجا بروید و مرا اذیّت نکنید. کودکان رفتند. اشعب گفت: شاید آنچه گفتهام، راست باشد، پس به دنبال آنها رفت. کودکان رفته بودند و چیزی ندیدند. او را دیدند و بیشتر اذیّتش کردند. روزی به قلعگری رفت و آن مرد ظرفی درست میکرد. اشعب گفت: ظرف را بزرگتر بساز شاید روزی در آن حلوا بریزند و برای من بیاورند، پس بیشتر باشد.
حکایت پنجم: سنّت عیسی (ع) و سنّت محمّد (ص)
ثعلبی در کتاب ملحالنّوادر نقل کرده که: مسلمانی به عبادتگاه راهبی عبور میکرد، مسلمان به راهب گفت: به حقّ عیسی (ع) به من غریب چیزی بده. راهب گلیم خود را به او داد. مرد طمعکار بود، گفت: این برای من کافی نیست و از بهای آن چیزی به دست من نمیآید. او با فریادش راهب را اذیّت میکرد. راهب به نزد مرد آمد و او را محکم زد و گلیم را پس گرفت. سپس گفت: بار اوّل به سنّت عیسی (ع) گلیم را به تو دادم و دفعهی دوم، به سنّت محمّد (ص) که بیادبان را ادب میکرد، تو را ادب کردم. اعمش وقتی حکایت را شنید، گفت: آفرین به تو که ادب کردنت به جا بود، امّا میترسم بیچاره نفهمیده باشد که طمعکاری همهی رنجها را به دنبال دارد.
حکایت ششم: داستان زرهبافی داوود (ع)
نقل کردهاند که: در ابتدای ایّام که حکم حکومت داوود (ع) با دستور (ای داوود! ما تو را در زمین خلیفه قرار دادیم!) آراسته گشت، همهی طایفههای بنیاسرائیل به فرمان او گردن نهادند. در زمان خلافت، یکی از عادات او این بود که، وقتی شب میشد و هوا تاریک میشد، او بیرون میآمد و از هر کسی که میدید، سؤال میکرد: رفتار و اخلاق داوود (ع) با شما چگونه است؟ و از فرمانروایی او آسایش به شما میرسد یا سختی؟ شبی جبرئیل امین خود را به صورت مردی به او نشان داد و از او پرسید: دربارهی داوود (ع) چه میدانی؟ جبرئیل گفت: چه میتوان گفت که او هم پادشاه است، هم پیامبر (ص)، امّا افسوس که اگر در او یک خصلت نبود و آن اینکه نان بیتالمال میخورد. اگر از کسب خود میخورد، کمال بزرگی را داشت و هیچ نقصی در او نبود. داوود (ع) به محراب آمد، از خدا التماس کرد که کاری به او بیاموزد که سبب به دست آمدن روزی او شود. پس به او زرهبافی را آموختند و در آیهی قرآن آمده، به خاطر شما به او زرهبافی یاد دادیم تا آن بافته، شما را از آسیب نگه دارد. فایدهی این حکایت این که: وقتی پیامبر با کمال و جمال نبوّت روزی خود را با دست خود به دست میآورد، باید آگاه بود تا از ننگ طمعکاری دوری کنیم، سعادت دنیا و آخرت را به دست آوریم.
حکایت هفتم: آهنگری گشتاسب
در تاریخ پادشاهان عجم نوشته شده که: وقتی گشتاسب، عزّت و بزرگی خود را از دست داد، به روم رسید و به قسطنطنیه رفت. همّت بلندش به او اجازهی گدایی نمیداد. در روزگار کودکی، در خانهی خود آهنگری را آموخته بود. کارد و شمشیر و رکاب میساخت. چون درمانده و بیچاره شد، نزد آهنگری رفت و گفت: من این شغل را آموختهام و با او کار میکرد و از مزد آن، برای خودش روزی تهیّه میکرد و محتاج کسی نبود. وقتی به وطن بازگشت و دوباره بر تخت پادشاهی نشست، دستور داد تا همهی بزرگان به فرزند خود شغل و حرفهای بیاموزند و در بین ایرانیان این عادت مرسوم شد.
حکایت هشتم: توجیه گناه
روزی سالمبنعبدالله با خانوادهاش به باغی رفته بودند. اشعب طمّاع باخبر شد و به دنبال آنها به باغ رفت. در باغ بسته بود. از بالای دیوار به داخل رفت. سالم چون او را دید، گفت: این بیحرمتی است، زیرا اینجا خانوادهی من هستند و تو نامحرمی، چرا به حریم مسلمانان تجاوز میکنی؟ اشعب گفت: ما کاری به خانوادهی تو نداریم و تو میدانی! که من چه میخواهم. پس، از غذاهایی که آماده کرده بودند، به او دادند تا به خانه ببرد.
حکایت نهم: گربهی طمعکار
محمّدبناحمد بغدادی گربهای داشت و هر روز تکّهای گوشت به او میداد. روزی آن گربه را در خانهای گرفتند، کشتند و در پوست او کاه ریختند و بر در کبوترخانه زدند. محمّد وقتی از آن طرف عبور میکرد، گربهی خود را دید که آویزان است. گفت: اگر به آن اندازه گوشت که به تو میدادم قناعت میکردی، به این حال مبتلا نمیشدی. این حکایت در خواری طمعکاری آمده است.
حکایت دهم: حمّال ارزانمزد
برادرزادهی شعبی، جوانی زیرک بود. روزی به در سرای خلیفه آمده بود و در آنجا نشسته بود. خادم از خزینه بیرون آمد و زنبیلی که جامها در آن بود، آورد. آن جوان را دید که بیکار نشسته، پس از او بیگاری کشید و گفت: ای جوان! این زنبیل را برای من بیاور تا سخنی به تو بیاموزم. با اصرار او، جوان سبد را بر سر گرفت و مقداری راه رفت. سپس سبد را پایین آورد و گفت: آن سخن را بگو تا برای ما مفید باشد. خادم گفت: اگر کسی به تو بگویدکه «حمّالی از تو ارزانمزدترباشد، باور نکن.» جوان خندید و دوباره زنبیل را بر سر گذاشت و شتابان رفت و سپس زنبیل را از سر خود انداخت و همهی آن جامها شکست. خواجه بر سر زد. جوان گفت: ناراحت نباش! «اگر کسی بگوید که: در اینجا یک جام سالم مانده، باور نکن»، امّا تو ندانستی که حمّال مفت لغزنده است. خادم حسرتزده برگشت.
حکایت یازدهم: تقسیم زیرکانه
روزی ابوالحسن گفت: مرد عربی از ساکنان بصره، مهمان او شده بود. به زنم گفتم: به حرمت مهمان مرغی بریان کن و پیش ما بگذار. به مرد عرب نیز گفتم که: تو مهمان ما هستی و احترام مهمان بر ما واجب است، پس تو مرغ را قسمت کن. مرد عرب، سر مرغ را کند و پیش من گذاشت و گفت: تو سرور خانه هستی، پس شایسته هست سر مرغ را تو بخوری. دو بال مرغ را کند و پیش پسرانم نهاد و گفت: شما برای پدر و خواهرانتان به منزلهی دو بالید. دو ساق مرغ را نیز شکست و به دو دخترانم داد و گفت: دختران در خانه، پاشکستهاند. سر و بن مرغ را هم کند و پیش زنم گذاشت و گفت: این برای تو بهتر است. پس همهی مرغ راپیش خود گذاشت. روز دیگر، پنج مرغ بریان کردیم و آوردیم. گفتم این پنج مرغ را برای هفت نفر قسمت کن. گفت: طاق قسمت کنم یا جفت؟ گفتم: طاق. پس یک مرغ پیش من و زنم گذاشت و گفت: شما دو نفر و یک مرغ میشود طاق. یک مرغ به دو پسرانم داد و گفت: شما هم دو نفر، با یک مرغ میشود طاق. یک مرغ هم پیش دو دخترم گذاشت و گفت: ایشان هم طاق باشند. دو مرغ هم پیش خود نهاد و گفت: من یک نفرم با دو مرغ میشود طاق. باز گفت: شاید از کار من خوشتان نیامد، پس جفت قسمت میکنیم. یک مرغ پیش من گذاشت و گفت: تو و دو پسران تو و یک مرغ چهار میشود. سه مرغ را خود برداشت و گفت: من با سه مرغ، چهار میشوم و یک مرغ را به زن و دو دخترم داد که آنان هم چهار شدند. بعد شروع به خوردن کرد و هر سه مرغ را خورد. به خاطر زیرکی او، ما بسیار خوشمان آمد.
حکایت دوازدهم: خرسندی به دادهی خدا
مردی مهمان سلیمان، آنچه از نان خشک و نمک داشت، در پیش او گذاشت و با عذرخواهی گفت: هرکه بیخبر بیاید، اگرچه نان خشک است، امّا روی من باز است. مهمان وقتی نان را دید، گفت: کاشکی با پنیر بود. سلیمان به بازار رفت و عبایش را گرو گذاشت و پنیر آورد. مهمان وقتی خورد، خدا را شکر کرد و گفت: بر آنچه خدا روزی کرده بود، قانع و خرسند هستم. سلیمان گفت: اگر به دادهی خدا خرسند بودی، عبای من در بازار گرو گذاشته نمیشد.
حکایت سیزدهم: عزّت طاعت
نقل کردهاند که: وقتی یعقوب لیث بیمار بود و همهی طبیبان از معالجهاش عاجز شدهاند، گفتند: ما آنچه میدانستیم انجام دادیم، خوب نشد. اکنون به دعا متوسّل شوید، شاید سلامتی پیدا کند. به شیخ عبدالله تستری گفتند: برای او دعا کند. او گفت: خدایا ذلّت معصیت را به او نشان دادی، عزّت اطاعتی که کردهام نیز به من نشان بده. یعقوب شفا پیدا کرد و دستور داد هزار دینار برای شیخ هدیه بردند. شیخ آنها را قبول نکرد و گفت: ما این بزرگی و عزّت را با قناعت به دست آوردهایم، نه با حرص و طمع و گرفتن مال. خادمی به او گفت: اگر آن مال را میگرفتی و به نیازمندان میدادی، بهتر بود. گفت: بندگان خدا، خدا به آنها روزی میدهد، مرا چه به فضولی در این کار.
حکایت چهاردهم: پادشاهی بر خود
زمانی که سقراط حکیم در حکمت پیشی گرفت، گوشهگیری اختیار کرد و در غار تنها روزگار میگذرانید، تا اینکه برای پادشاه زمانی بیماری پیدا شد و طبیبان نتوانستند او را درمان کنند. پس فرستادهای به غار رفت، امّا بقراط با او نیامد. وزیر، خودش به آنجا رفت و از او خواهش کرد. بقراط گفت: من از بودن با مردم دوری گزیدهام و بعد از این، اطراف پادشاهان نخواهم آمد و به وزیر توجّهی نکرد. پس وزیر با ناراحتی گفت: اگر تو خدمت پادشاه میکردی، خوراک و لباس تو از گیاه نبود. بقراط خندید و گفت که: اگر تو میتوانستی گیاه بخوری، دیگر خدمت سلطان نمیکردی! فایدهی این حکایت این است که: هر کس بر خود پادشاه باشد، بندگی کردن پادشاهان برای او ننگ است.
حکایت پانزدهم: زمین آباد و زمین خراب
در کتاب ملحالنّوادر آمده که: ابودلامه وقتی مدح ابوالعبّاس صفّاح را گفت، خلیفه از او پرسید: چه میخواهی؟ او گفت: یک سگ شکاری. خلیفه ناراحت شد! و دستور داد به او بدهند. وقتی به او دادند، گفت: من مرد شاعرم و نمیتوانم دنبال سگ بدوم، اسبی لازم دارم. خلیفه به او اسب داد. گفت: وقتی شکار کنم و شکار زیاد باشد، نمیتوانم آنها را حمل کنم. پس به او غلام داد. گفت: وقتی شکار من زیاد باشد، غلام نیز نمیتواند همه را حمل کند. خلیفه به او شتر داد. باز گفت: وقتی شکار کردم، گوشتها را چگونه بخورم؟ نان لازم دارم. خلیفه دویست قفیز زمین کوفه را به او داد. صد قفیز آباد و صد قفیز ویران. گفت: زمین ویران به چه کار میآید؟ هزار زمین صحرایی در روستاها به افراد خلیفه دادم، زمین خراب به کار من نمیآید. به من ده گز زمین از جایی که میخواهم بدهید. خلیفه گفت: از کجا میخواهی؟ جواب داد: از خزانهی آباد شدهی خلیفه. دستور داد خزانه را خالی کنند و زمینش را به او بدهند. گفت: ای خلیفه! اگر آن خزانه را خالی کنید، ویران میشود و آباد نمیماند. خلیفه خندید و به او هزار دینار سرخ و دویست جریب زمین آباد داد.
۴-۱-۳٫ خساست و بخیلی
حکایت اوّل: بخیلتر از بخیل
بونصر ثعلبی در کتاب غررالدّرر آورده که: در کوفه مرد بخیلی بود که در بخیلی افسانه شده بود و در تنگچشمی مَثَل گشته بود. به او گفتند: در بصره مردی ثروتمند است، امّا در بخیلی هزار برابر از تو بیشتر! آن مرد خواست او را ببیند و به بصره رفت، تا فایدههای بخل را ازاو بپرسد. وقتی به آنجا رسید، خود را معرّفی کرد و گفت: به قصد این آمده که از او فایدهای ببرد. بخیل بصره او را تعارف و احترام کرد و گفت: خوشآمدی و به بازار رفت تا غذایی فراهم کند. به نانوایی آمد و گفت: نان خوب داری؟ نانوا گفت: نانی همچون روغن گاو پختهام. بخیل گفت: بهتر است روغن گاو بخرم، از بقّالی روغن گاو خوب خواست. بقّال گفت: روغن گاوی دارم که هزار برابر از روغن زیتون بهتر است. پس به بقّالی دیگر رفت تا روغن زیتون بخرد. گفتند: روغن زیتونی دارم که هزار بار از آب صافتر و روشنتر است. گفت: خوب گفتی، پول خود را هدر نمیدهم، در خانه دو ظرف آب دارم و به خانه بازگشت. بخیلی که از کوفه آمده بود، منتظر غذا بود. بخیل بصره به او گفت: همهی آن خوردنیهایی که وصف میکنند، من در خانه دارم. ظرف آب را آورد و قصّهی نانوا و بقّال را تعریف کرد. بخیل کوفی گفت: به راستی که تو در این مورد از من و نزدیکان من گوی سبقت را ربودی و سرآمد همهی بخیلان عالم هستی.
حکایت دوم: بخیلی مردم کوفه
شوخطبعی حکایت میکرد: «زمانی در کوفه کودکی از بقّالی میخواست، که نان درست را از او بگیرد، با تکّه نان عوض کند و بقیّهی آن را هویج به او بدهد.» و گفت: «زمانی من آرد پخته شدهی گندم نیاز داشتم و در شهر پیدا نکردم. از هر کسی سؤال میکردم تا اینکه یک نفر به من گفت: دکّان عطّاری برای معالجه میفروشند.» و یکی از شوخطبعان برای مهمانی به خانهی یک کوفی آمد. صاحبخانه به کنیزش گفت: برای مهمان پالوده گرم فراهم کن. کنیز گفت: عسل نداریم. مرد کوفی گفت: پس لحاف ابریشمی بینداز تا بخوابند. مهمان گرسنه و بیچاره گفت: «آخر در میان پالوده و لحاف ابریشمی، تکّه پنیر نیست که من بخورم؟» مرد کوفی گفت: «خوردن غذای بیوقت باعث بیماری میشود و مبادا بیمار شوی و من باعث آن باشم.» مهمان بیچاره شب را گرسنه خوابید و فردا نیز برای او غذا نیاوردند، پس میزبان را لعنت کرد.
حکایت سوم: مرد بخیل و سر گوسفند
یکی از دبیران بغداد وضعیّت مالی او دگرگون شد و بیکاری به سراغ او آمد و از بیچیزی به بصره رفت. روزی در دکّان بقّالی، کاردی گرو گذاشت و قدری کاغذ خرید تا برای دوستش نامه بنویسد و از او چیزی بخواهد. مرد بقّال وقتی خطّ و بلاغت او را دید، از احوال او پرسید. آن مرد از فقر خود گفت. بقّال او را راهنمایی کرد تا خدمت کسی را بکند و مزدی بگیرد. پس به او گفت: اینجا مردی به نام ابوصابر، مرد بخیل و ثروتمند است و نویسندهای میخواهد تا دخل و خرجش را بنویسد، ولی به علّت بخیلیاش، کسی پیش او نمیماند. جوان گفت: من به آنچه او میدهد، قانع هستم. به خدمت ابوصابر رفت و ششماه خدمت او میکرد، امّا در این مدّت، هرگز نان و مال او را ندید و هر وقت به در خانهی او میآمد، کودکی با لباس پاره را میدید. روزی از پسر پرسید: با او چه نسبتی داری؟ خواجه گفت: او پسر من است، امّا برای اینکه متّکی به خودش باشد، لباس نو برایش نمیخرم. از آن وقت نفرتی از او برایم پیش آمد و گفتم: بدبختی که پسرش از او نفع نبرد، دیگران چه انتظاری از آن داشته باشند. خواستم آنجا را ترک کنم، امّا خواب دیدم که پیرمردی به من گفت: ابوصابر را ترک مکن که برای تو سود زیادی دارد. بعد از آن، او را خدمت کردم تا اینکه یک هفتهای نتوانستم به خدمت او بروم. بیمار بود. مرا به خانه دعوت کرد. خانهای بزرگ داشت، ولی فرش نداشت و روی حصیر خوابیده بود. پرسیدم: چه آرزویی داری؟ گفت: آرزوی من یک سر برّه است. با پول خودم، برای او خریدم. بعد از یک هفته او را سالم دیدم. از من تشکّر کرد و گفت: آن سر گوسفند باعث سلامتی من شد. روز اوّل چشمان او را خوردم و روز دوّم گوشهایش و روز سوّم زبان، روز چهارم گوشت آن و روز پنجم مغزش را خوردم. کاسهی سرش را نیز به جای نمکدان استفاده میکنم. من ظاهراً او را ستایش کردم، ولی در دلم بر او نفرین میکردم، زیرا در آن زمان او پولش هیجدههزار دینار زر سرخ نقد بود، ولی سر برّه را در پنج نوبت خورد و کاسهی سرش را نمکدان کرد. وقتی او فوت کرد، از مال او به من یکهزار دینار رسید. پسرش دو سال بعد مرا دعوت کرد و در مهمانی هزار سر گوسفند آماده کرده بود. از ماجرای پدرش برای او گفتم و پسرش گفت: آری چنین باشد و این بیت را گفت: